نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

خطرپذير

شهيد ولي الله چراغچي

در اوايل جنگ تقريباً رسم شده بود که در جلسات قرارگاه، فرماندهان مأموريتهاي موجود را داوطلبانه قبول مي کردند و بعضاً از قبول مأموريتهاي دشوار و مسأله ساز طفره مي رفتند، مگر آنکه به آنان تفويض مي شد. امّا آقا ولي هميشه دشوارترين مأموريتها را مي پذيرفت. او اعتقاد داشت مأموريت سخت هم به خاطر اسلام لازم الاجراست. پس چه بهتر که او بپذيرد. اين روحيّه ي او باعث دلگرمي فرماندهان مافوق شده بود و کراراً از او به عنوان اطاعت پذير و خطرپذير ياد مي کردند. (1)

نشانهاي يک افسر عراقي را يادگاري آورده ام!

شهيد نورالله کاظميان

گفت: « چرا عراقي ها جنازه هايشان را جمع نکرده اند ؟»
خودش بلافاصله جواب داد: « آنها که آن قدر مي ترسند که جنازه هاي همرزمانشان را هم حاضر نيستند جمع کنند، چه طور به خودشان جرأت داده اند به اين مملکت حمله کنند ؟»
برقي در چشمانش ديده مي شد. گفت: « موافقي يک کاري کنيم که بچّه ها کمي روحيّه بگيرند ؟»
گفتم: « چه کاري ؟»
گفت: « مي خواهم بروم تا بالاي سر جنازه هاي آنها و بينشان کمي گشت بزنم و برگردم. »
گفتم: « خيلي خطرناک است. آنها بحدّي عصبي و بي طاقت شده اند که به کوچکترين حرکت، واکنش نشان مي دهند. »
امّا صبر نکرد که بقيه ي حرف هايم را بشنود. « فوراً وارد اوّلين شيار شد و به سمت جنازه ها رفت. چند لحظه بعد بود که عراقي ها متوجّه شدند و به شدّت شروع به تيراندازي کردند.
نيم ساعت بعد بود که نورالله لبخند بر لب برگشت و در حالي که نشانهاي يک افسر عراقي را در دست داشت گفت: « يادگاري آورده ام برايتان. » (2)

پيکر برادرم است، مي برم تحويل مادر بدهم!

شهيد نورالله کاظميان

چشمم که به پشت وانت افتاد ديدم که پر است. گفتم: « مي بينم که دست پر آمدي. »
گفت: « البته! اتّفاقاً اين دفعه يک بار خيلي گرانبها و خاص در وانتم دارم. »
با تعجّب پرسيدم: « مگر چي آوردي که اين همه گرانبها است. »
کمي مکث کرد و بعد با بغض در گلو گفت: « پيکر برادر شهيدم است. داماد شده. مي برم تحويل مادرش بدهم. »
اشک امانم نداد. در آغوشم کشيد. عجيب خوددار بود و قويدل.
يک هفته بعد دوباره برگشته بود خط. (3)

معمّا!

شهيد عليرضا تقدّسي کارگر

از وقتي وارد سپاه شده بود براي همه، پست و مسئوليّت او شده بود يک معما! مادر از او مي پرسيد، عليرضا مي خنديد و مي گفت: آبدارچي.
پدر مي پرسيد، به شوخي جواب مي داد: نگهبان.
برادرها مي پرسيدند، معماگونه مي گفت: همه کاره و هيچ کاره يا مي گفت: تلفن چي.
دروغ هم نمي گفت؛ يکي از برادرها روزي سر زده به محل کارش رفته بود و او را در حال تميز کردن اتاق ها ديده بود! بعضي وقت ها وظيفه ي نگهباني را به عهده مي گرفت. حالا چه روز بود، چه شب. خلاصه اين که از هيچ کاري براي پيشرفت کارها کم نمي گذاشت و از طرفي دلش نمي خواست کسي مسئوليّت اصلي او را بداند. (4)

بالاخره رضايتش را گرفت!

شهيد محمّدرضا ارفعي

آقا برونسي آمده بود خانه عيادتش، به او مي گفت: « با اين وضعيت راه نيفتي بياي جبهه، خانوم شما که بار داره، بمان پيشش. »
گفت: « من همان روز اوّل با خانمم اتمام حجّت کردم. حالا مي خواهم با شما بيايم. »
افتاده بود به التماس. آقاي برونسي هم زير بار نمي رفت. بلند شد از اطاق آمد بيرون، در را قفل کرد. همان پشت در نشست. گفت: « تا اجازه مو نگيرم، نمي گذارم بروي بيرون. »
آقاي برونسي هر چه کرد حريفش نشد. بالاخره رضايت داد.
موقع رفتن تا دم در بدرقه اش کردم. از شما پرسيدم: « حالا کاري از تو بر مي آيد ؟»
گفت: « آب که مي توانم بدهم دست رزمنده ها. » (5)

بايد برگردم منطقه!

شهيد محمّدرضا ارفعي

دستش تير خورده بود، عصبّش قطع شده بود. گچ گرفته بودند. از درد به خودش مي پيچيد.
تو بيمارستان شنيده بود عمليّات، نزديک است. از دکتر خواست مرخصش کند. قبول نکرد. به پرستارها التماس مي کرد برايش کاري بکنند؛ رفتند تا دکتر را خبر کنند.
دستش را مي کوبيد به ديوار که گچش بشکند؛ دکتر سر رسيد. به او گفت: « ديوانه شدي ؟»
جواب داد: « آره، ديوانه ام. بايد برگردم منطقه. »
دکتر گفت: « ببين آقا جان، تو شرعاً و عرفاً تکليفي نداري. چرا خودت را اذيّت مي کني ؟»
بغضش ترکيد. با التماس گفت: «بچّه ها تنها هستند. » دکتر محلّش نگذاشت؛ رفت بيرون.
نصف شب از پنجره ي اطاق پريد بيرون، از بيمارستان فرار کرد؛ پابرهنه. با همان لباس بيمارستان.
خودش را رسانده بود پيش بچّه ها. (6)

مبارزه ي جانانه!

شهيد محمّدرضا ارفعي

رفته بوديم بازديد خط. عراق پاتک کرد آتش سنگين بود. بچّه ها مهمّات نداشتند، دستور عقب نشيني دادند. ارفعي ماند و يک آرپي جي زن.
گلوله هاي آرپي جي زن تمام شده بود. ايستاده بود منتظر. هر تانکي مي رسيد، مي دويد طرفش. مي پريد بالايش، نارنجک مي انداخت داخل آن، بر مي گشت. خدمه اش تانک را مي گذاشتند، فرار مي کردند. نارنجک ها که ته کشيد، با کلاش تيراندازي مي کرد.
اگر عراقي ها آن شب منطقه را مي گرفتند، کلّي اسير مي داديم. (7)

چرا تو ؟ من مي روم

شهيد علي اکبر شيرودي

آفتاب مي تابيد. در آسمان لکّه ي ابري ديده نمي شد. سه هليکوپتر به دنبال هم پيش مي رفتند. چند بار منطقه را دور زدند و باز، جز خرگوشي که ميان بوته ها مي دويد و گله بزي که رميده بود و پشت سر خود تونلي از خاک به جا مي گذاشت، چيز ديگري پيدا نبود. ناگهان فرياد علي اکبر شيرودي هر دو خلبان را متوجّه خود ساخت.
- آه سوختم.
- اکبر چه شد ؟ اتّفاقي افتاد ؟
- نخير چيزي نشد. فقط يک زنبور آمد نيشم زد و رفت! ستوان سهيليان هم که اين سؤال و جواب را شنيده بود، همان طور که به شيارهاي تپه هاي خاکي رنگ زير پا نگاه مي کرد، گفت: « حالا چه وقت شوخي کردن است ؟»
شيرودي که دست در يقه ي لباسش کرده بود و دنبال گلوله ي سرخ آتشين مي گشت، نگاهي به شيشه ي خرد شده ي هليکوپتر انداخت و لبخند زد: « آن جا را نگاه کنيد، آن پائين، لاي آن تخته سنگ ها ... »
بعد از تپه هاي خاکي رنگ، کوهي زرد قد کشيده بود؛ زرد و پر از شيار. صداي کشوري شنيده شد:
- مشخص شد که اين جانورها آن جا هستند. بايد يکي از ما پائين برود و منطقه را خوب بررسي کند.
- من آماده ام.
صداي شيرودي بود.
- صبر کن ببينم. چرا تو ؟ من مي روم.
شيرودي بي آن که فرصتي دهد، شيرجه ي خود را آغاز کرد.
- اجازه بي اجازه. يا علي!
هليکوپتر نيم چرخي زد و پائين و پائين تر رفت. شيرودي با صدايي بلند مي خواند: « وجعلنا من بين ايديهم سدّاً و من خلفهم سدّاً. »
بعد از شيرجه دوري زد. برگشت و بار ديگر هم. چند گلوله ردي سرخ در اطراف هليکوپتر به جا گذاشتند. لبخندي زد و با دقت به زير پا نگاه کرد. نه سياهي بود و نه نشانه اي از حرکت. بار ديگر شيرجه زد و باز رد سرخ چند گلوله.
- اکبرجان آن جا هستند؛ لاي آن شکاف، همان جا که چند درخت هم هست.
- هنوز به چشمم نيامده اند، امّا بايد عمليّات را شروع کنم. هوايم را داشته باشيد.
اين بار پس از شيرجه، چند راکت شليک شد. (8)

از پا نمي نشينم

شهيد علي اکبر شيرودي

دولت موقّت آتش بس داده بود، امّا... در شرايطي که گروهک ها در استاديوم نقده تظاهرات مي کردند، سکوت جايز نبود. علي اکبر شيرودي با چند تن از دوستانش به نقده رفت. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت، عمليّات پرواز با ارتفاع کم را انجام داد. مردم بي طرف را ترساند و به خانه هايشان کشاند. بعد تابوت هاي مملو از مهمّات را که بر دوش ضد انقلاب بود، به گلوله بست.
- بي انصاف ها چه گريه زاري مي کنند. تشيييع جنازه! عجب بساطي درست کرده اند.
ساعتي بعد هلي کوپتر را به آشيانه رساند. از داخل ساک، لباس کردي را درآورد و پوشيد. از کمک خلبانش خداحافظي کرد، پياده به محل اختفاي گروه هاي کمونيست رفت و آن ها را به گلوله بست. 300 نفر از نيروهاي مردمي را نجات داد، امّا وقتي شنيد به سراغ کمک خلبانش رفته اند و ابتدا کورش کرده اند و بعد زنده به گور، نعره زد.
- به مولا علي تا از آخرين نفرشان انتقام اين خون هاي به ناحق ريخته را نگيرم، از پا نمي نشينم!
چند روز بعد، وقتي مردم روستايي که آزاد شده بودند، هلهله کنان به استقبال او و هم رزمانشان آمدند، اشک به چشمش آمد: « براي شما که مثل الماس خالصيد، بايد هر کاري که به آرامشتان برساند، کرد؛ هر کاري. » (9)

پي‌نوشت‌ها:

1- قهره چزابه، ص 77.
2- داخل زمين، پشت خط، صص 61-60.
3- داخل زمين، پشت خط، ص 70.
4- غربت سجاده نشين، ص 38.
5- کاش ما هم (23)، ش 11.
6- کاش ما هم (23)، ش 16.
7- کاش ما هم (23)، ش 17.
8- چلچراغ، صص 42-41.
9- چلچراغ، صص 52-51.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول